از خودم همین قدر می دانم که هر وقت " منم منم " کردم ، شکستم...
زمین خوردم و زمین گیر شدم...
و تجربه همین حوالی 17 سال زندگی به من فهماند که تنها راه رسیدنم ، شکستن بت " من " است...
و خوب میدانم که این شکستن راه و رسم خاص خودش را دارد...
شکستنی که لازمه اش دانستن است و در نهایت فهمیدن...
باید آن قدر بخوانی و بدانی تا بالاخره بفهمی که نفس تو در برابر قدرت لایتناهی خداوند از پر کاهی بی ارزش تر است...
در مجازستان می گردم و می خوانم... نمیدانم چه قدر فهمیده ام اما همین هنوز نفس کشیدن " من " در عمق وجودم نشان می دهد که هنوز نفهمیده ام...
و هنوز راه و رسم بندگی خداوند را نشناخته ام...
پس باید تا روزی که مهلت زیستن دارم، بیاموزم... یا حداقل سعی کنم که بیاموزم... که بعد تر شرمنده سعی نکردنم نشوم...
.
خداوند نعمت بزرگی را به من عطا کرد که اگر تا قیام قیامت هم سپاسش گویم باز هم نتوانسته ام حق این محبت را به جا آورم... و آن نعمت پیدا شدن استادم شهید مجید شهریاری رحمة الله علیه در زندگی ام بود. . .
و آرزوی پرواز، هدیه ای بود از طرف او که در عمق جانم ریشه دواند...
پرواز را استادم زنده کرد در وجودم!
.
و...
این خانه را از سر بی کاری و یا بی حوصلگی بنا نکردم!
هر چند گه گاهی بی حوصلگی هایم را اینجا می نویسم ؛ اما
هدف از ساختن این وبلاگ چیز دیگری است...
پ.ن:
تصویر بالا را من طراحی نکرده ام! اسم طراحش را نمیدانستم وگرنه می نوشتم...
فقط خواستم نشانی باشد از من!